در عمليات «رمضان» مجروح شدم. خونريزي چشمانم شديد بود، پاي چپم فلج و مهرههاي کمرم باز شده بودند. مرا با يک آمبولانس از محور شلمچه به پشت خط منتقل كردند. از آبادان يک هواپيماي 130 C- به بيمارستان «امام» تبريز فرستادند و من تا شانزده روز بيهوش بودم.
تعاون سپاه به خانوادهام اطلاع داده بود که مجروح شدهام. پس از آن بود که عمو و تعدادي از اقوام، خود را به بيمارستان امام رساندند. به توصية پزشکان، تصميم بر اين شد که براي ادامة درمان به تهران بروم و در يکي از دو بيمارستان «جرجاني» يا «فارابي» بستري شوم. از آنجا که انتقال من با آمبولانس خطرناک بود، تأکيد كردند تا با هواپيما عازم تهران شوم. يک روز بعد، عمو و اقوامي که در تبريز بودند، ترتيب انتقالم را دادند.
وقتي با برانکارد سوار هواپيما شدم، مسافري گفت: «آقاي عزيز! مگر فرق هواپيما با نعشکش را نميدانيد؟»
ديگري گفت: «زن و بچة مردم داخل هواپيما هستند، لااقل به فكر آنها باشيد.»
سومي گفت: «اگر يک جنازه را با اتومبيل حمل کنيد، زمين به آسمان ميرسد يا آسمان به زمين؟»
خون، خون عمويم را ميخورد. صدايش را كمي بالا برد و گفت:
«واقعاً شرمآور است! اين جوان به خاطر شما به جبهه رفته است، آنوقت اينطوري با او برخورد ميکنيد؟نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
![](http://m-qaleb.com/Templates/free/M-QaLeB/blogfa/simple/religion/008162740/images/icon_tag.png)